داستان سفر....خیلی زیباست
از قدیم گفتن خواستی کسی را بشناسی باهاش همسفر شو،با یکی از دوستام تازه آشنا شده بودم یه روز بهم گفت فردا میخوام برم شیراز.گفتم: منم کار دارم باهات می آیم.1- سروعده آمددرخونه مون سوئیچ ماشینش دادگفت بفرما شما رانندگی کن.معرفت اول 2-خروجی شهرخواستیم ازدکه یه چیز خوردنی برا تو راه بگیریم . من رفتم از دکه اولی بخرم گفت بیا از اون یکی بخریم. گفتم: چه فرقی داره؟گفت: اون مشتری هاش کمتره، تا کسب اونم بگرده.3- خروجی شهر گفتم مسافر سوار کنیم هزینه بنزین بشه.گفت: این مسافرکش ها منتظر مسافرن، گناه دارن، روزیشون کم می شه .4-بین راه مسافر فقیری سوارش کرد. مسیرش کوتاه بود؛ پول ازش نگرفت، 5هزار تومن هم بهش داد.گفتم رفیق معتاد بود.گفت: باشه اینها قربانی دنیاطلبان هستن. مهم اینه به نیّت خشنودی خدا این کار را کردم.5-رسیدیم کنارشهر،آدم حدود چهل ساله قارچ داشت. بهش گفت: همش چند؟ گفت: 13هزار تومن. ازش خرید.گفتم: رفیق اینقدر ارزش نداشت.گفت میدونم می خواستم روزیش تامین بشه6-شيراز، پشت چراغ بچه ای دستمال کاغذی دستش بود. گفت 4تا 5هزارتومن.4عدد خرید. گفتم رفیق این قد ارزش نداره.گفت: میدونم، می خواستم روزیش تامین شه. گناه داره تو آفتاب وایساده.یه جای دیگه ازبچه کتاب دعا خرید 2تومن7- از پل هوایی رد می شدیم،پیرمردی دستگاه ترازو جلوش بود.،گفت میای خودمونو وزن کنیم؟گفتم: من وزن خودمم میدونم .گفت میدونم اگه همه اینجوری باشن پیرمرد روزیش ازکجا تامین بشه؟گفتم باشه یه پولی بهش بده بریم. گفت نه، غرورش میشکنه، میشه گدایی؛ اینجوری میگه کاسبی کردم.8-یه گدایی دست دراز کرد. یه پول خورد بهش داد.گفتم: اینهاحقه بازن اند.گفت: ما هیچ حاتمندی را رد نمیکنم.مبادا نیازمندی رد کرده باشیم.9-اگه میخواستم در مورد یکی حرف بزنم بحث عوض می کردمی گفت شاید اون شخص راضی نباشه در موردش حرف بزنیم و غیبتش رو کنیم .10-یکی زنگش زد گفت پول واریز نکردی؟گفتم: رفیق، بچه هات بودن؟گفت: نه، یه بچه فقیر حمایت مالی کردم. که زنگ زد.گفتم: چقدر دادی؟ گفت سه مرحله یک ساله900 هزار تومن.11- راه برگشت از سه تا کودک آویشن خرید. گفت اگر فقط از یکیشون بخرم اون یکی دلش می شکنه.می دونین من تو این سفر چقد خرج کردم؟ 3هزار تومن!یه بستی برایش خریدم پول تو جیبم بیشتر نبود. من کارت داشتم رفیقم پول نقدداشت. به من اجازه نمی داد حساب کنم.شغل رفیقم تعمیرکارِ یخچال و...مغازه کوچک داره.ماشینش پراید34 سال سنش بود.من کارمندم، باغ هم دا۱شتم .ماشینم206 صندوق دار؛ کلک زدم که خرابه که شماشینشو بیاره.دوستم می گفت:دست هایی که کمک می کنن،مقدس تر از لبهایی هستن که دعا می کنن. بنده مخلص خدا بودن به حرکت است نه ادعا بعضیابزرگوار به دنیا آمدن تا دیگران هم ازشون چیزایی یاد بگیرن
- ۲۱.۴k
- ۱۰ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط